عاشقانه های زندگی من
عاشقانه های زندگی من
درباره وبلاگ


سلام به دوستان عزیزم ...نیلوفر هستم متولد 1361 .سال 85 با همسرعزیزم آشنا شدم و 2 سال بعد زندگی مشترک ما آغاز شد از خداوند بخاطر هدیه بهترین احساس دنیا یعنی عشق سپاسگذارم. سال 89 خدابه من و همسرم یه فرشته کوچولو هدیه داد و من مادر شدم والان دخترم 2 ساله شده...تو این وبلاگ میخوام از عاشقانه های ساده زندگیم بنویسم .....

____________________
آرشیو

بهمن 1391

دی 1391

____________________
مطالب اخیر

بهار داره میاد....
عاشقتم
یه روز خوب
معجزه خنده
عشق
حال و هوای قدیم قدیما
تاشقایق هست زندگی باید کرد
اگه تو دنيا هيچي نداشته باشي مطمئن باش سه چيز هميشه مال تو هست:خداي مهربون، فكراي قشنگ وقلب كوچيك من
من آنجا نیستم
پـیراهنـت در باد تکان می خورد ... این تنـها پرچـمی ست که دوسـتش دارم !!
بی حوصلگی
مادر بزرگ
اولین پست

____________________
نویسنده

نیلوفر

____________________
لینک ها

حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

____________________
لینک ها

جهان باتوزیباتراست

پارساامپراتورکوچولوی مامان و بابا

زندگی نامه هلنا

تقدیم به بهترینم

حرفهای دلتنگی

ردیاب جی پی اس ماشین

ارم زوتی z300

جلو پنجره زوتی


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه های زندگی من و آدرس eshghamanita.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





____________________
امکانات

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 12
بازدید کل : 15126
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1



سه شنبه 3 بهمن 1391برچسب:,

بی حوصلگی

 دم غروب میان حضور خسته اشیا
 نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
 و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش
فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
 و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
 گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
 مسافر از اتوبوس
پیاده شد
 چه آسمان تمیزی
 و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
 صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
 و روی صندلی راحتی کنار چمن
 نشسته بود
دلم گرفته
 دلم عجیب گرفته است
 تمام راه به یک چیز فکر می کردم
 و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
 خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
 و اسب ‚ یادت هست
سپید
بود
 و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
 و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
 دلم گرفته
 دلم عجیب گرفته است
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی

 چه قدر هم تنها
 خیال می کنم
 دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست

 اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد

        سهراب سپهری _مسافر _ بابل 1345

 

         ******************************************************************

سلام

امیدوارم از این شعرسهراب مثل من لذت برده باشید ...خیلی زیبا تصویر میکنه ...

 امروز چقدر احساس خستگی میکنم ...جالبه شده صبح از خواب بیدار بشی بازم خسته باشی ؟من این طوری شدم کلاس ورزشمم که نتونستم برم نرسیدم تا 10 صبح خودم و آنیتا رو آماده کنم خلاصه اینکه امروز خیلی بی حالم شاید مال هواست شایدم مال تو خونه موندنه نمیدونم..آنیتا بانو رو خوابوندم بالاخره ساعت 2 بعد از ظهر قبول کرد بخوابه این خیلی خوبه چون میتونم یه کم به کارای خودم برسم البته زیاد نمیخوابه 1 الی 2 ساعت

ظهر براش برنج با نیمرو درست کردم خیلی خوشش نیومد حالا برای شب براش میخوام سوپ ماهیچه درست کنم ببینم میخوره یانه عجب خونه داری شدم من

خیلی دوست دارم یه کار نیمه وقت داشته باشم ولی فعلا نمیتونم آنیتا باید 2 سال و نیمش بشه بتونم بزارمش مهد این هوای سردو آلودگی هم تموم بشه اگه خدا بخواد...دستشوییشم اگه بگه دیگه من هیچ غمی تو دنیا ندارم

اگه بزارمش مهد صبح تا ظهر میتونم یه کم به کارای خودم برسم...

خوب بگذریم من اگه بخوام راجع به آنیتا بنویسم باید کتابش کنم

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

روزبه
ساعت12:08---4 بهمن 1391
من اينجا بس دلم تنگ است

و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است

بيا تا ره توشه برداريم

قدم در راه بي برگشت بگذاريم

ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ استبسان رَهنوردانی که در افسانه‌ها گویند گرفته کولبارِ زاد ره بر دوش فشرده چوبدست خیزران در مشت گهی پر گوی و گه خاموش در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند ما هم راه خود را می کنیم آغاز سه ره پیداست، نوشته بر سر هر یک به سنگ اَندر حدیثی کَش نمی‌خوانی بر آن دیگر نخستین: راهِ نوش و راحت و شادی به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی دودیگر: راه نیمَش ننگ، نیمَش نام اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام


مامان پارسا
ساعت8:59---4 بهمن 1391
سلام نیلوفر جون وبلاگتون قشنگه دختر گلتون رو ببوس زیادم خودت رو اذیت نکن همه بچه ها شیطونی های خاص خودشون رو دارن که مقطعیه و هر چه بزرگتر بشن خانوم تر و آقاتر میشن البته به قول یکی از دوستهام حیفه به بچه ها بگیم شیطونسلام عزیزم مرسی بهم سرزدی...چشم حتما سر میزنم

نازنین
ساعت18:33---3 بهمن 1391
مبارک باشه وبلاگت عزیزم. پس عکس عروسکت کومرسی عزیزم ...راستش من دوربینم از این حرفه ای هاست حجم عکسهایی که میگیرم بالاست چند بار سعی کردم آپلود نشد دوباره سعی میکنم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: